احمدابن عطاهاشم کرخی نقل کرده:
شبی به بیابان رفته بودم....
حلاج را دیدم که باسگی به سوی من امد...
رو به او کردم و گفتم:
سلام ای شیخ...
حلاج گفت:
این سگی است گرسنه برو پاره ای گوشت و دو قرص نان سفید بیاور...
من رفتم و انچه منصور حلاج خواسته بود اوردم...
حلاج پای سگ را محکم بست و ان گوشت و نان ها رو به سگ داد....
بعد از انکه سگ همه را خورد منصور حلاج پاهای سگ را باز کرد...
حلاج به من گفت:
این سگ نفس من است که بیرون اورده ام اورا و در بند من است این سگ نفس...
چند روزی است که نفس این غذاها را می خواهد و من با ان ....
مخالفت می ورزم تا امشب که مرا برای به دست اوردن ان غذا از خانه بیرون کشانیده...
ولی خدا مرا بر نفسم چیره کرده...
نظرات شما عزیزان: